بوی پاییز می آید، بوی برگهایی که رنگ باخته اند، بوی سرما، بوی باران می آید. زندگی انسان هم مثل فصل هاست، یک روز آدمی هم بوی پاییز می دهد. زندگی گلها کوتاه است، مثل زندگی برگها، مثل زندگی شمعدانیها، مثل زندگی انسان. دیروز بهار بود و کودک بودیم و مثل گلها لطیف بودیم. و بعد تابستان بود و جوانی بود. داغ بودیم، عاشق بودیم، همه زندگی بودیم.
بوی پاییز می آید، بهار رفته است، تابستان به انتها رسیده است، وقت مرور خاطره هاست. فصل خزان است و هنگام محاکمه نزدیک است.
برگهای ریخته بر روی زمین، یعنی درخت
خود به مرگ خویشتن رای موافق می دهد(بهمنی).
فصل پاییز نزدیک است. درخت خود را به محاکمه می کشد، هر چه برگ و بار دارد می ریزد، مثل آدمی که خطوط زندگی را بر رخش می شمارد و موهای سپیدی که جوانی رفته را یادآوری می کند. وقت شمردن جوجه هاست.( به مرز چهل سالگی وارد شود، می گوید: پروردگارا، بر دلم بیفکن که تا نعمتی را که به من و به پدر و مادرم ارزانی داشته ای سپاس گویم و کار شایسته ای انجام دهم که آن را خوش داری، احقاف 15).
آری خزان زندگی نزدیک است و اگر دور می پنداریم به چشم بر هم زدنی نزدیک خواهد شد. و آن روز باید هر چه بار بر دل است زمین بگذاریم و جوجه هایمان را بشماریم که در زمستان افسوس زندگی رفته را نداشته باشیم.